يکشنبه، 28 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

ایران نصر اصفهانی

ایران نصر اصفهانی
حاجيه خانم ايران نصراصفهانى، مادر مكرمه‏ى جانباز كريم و شهيدان؛ »محمد« و »ابراهيم« نصراصفهانى( پدرش »حسين« استوار پليس شهربانى بود كه دو دختر و دو پسر داشت. او دو يتيم ديگر را نيز سرپرستى مى‏كرد. اگر كسى كار نداشت و از بى‏پولى رنج مى‏برد، به داد او مى‏رسيد. برايش كارى دست و پا مى‏كرد. پولى به او مى‏داد. او خانه‏اى خريده بود كه آشنايانش را در آن، جا مى‏داد. هر كسى خانه نداشت، يكى از اتاق‏ها را به او مى‏داد. پس از مدتى، خود به خانه پسر عمويش رفت و در آن جا ساكن شد. به هر كس پول نداشت، در خريد خانه كمك مى‏كرد. - پولش را از حقوق ماهيانه‏ات به من بده. »ايران« نه ساله بود كه عمو او را براى پسرش كه بيست و يك ساله بود و در كارخانه ريسندگى كار مى‏كرد، خواستگارى كرد. در منزل، خطبه عقد خواندند. ايران آن قدر كوچك بود كه لباس عروسى تو دست و پايش گير مى‏كرد. براى پايين آمدن از پله‏ها، لباس زير پايش ماند. عمو او را روى دست‏هايش بلند كرد و از پله‏ها پايين آورد. زن‏عمو، تكه زمينى را كه داشت، مهريه او كرد. حسين كه در انديشه پاسخ گفتن به اين لطف همسر برادرش بود، بعد از به دنيا آمدن »عليرضا« فرزند اول ايران، قطعه زمينى به نام دختر كرد. - بعد از ظهر با مادر شوهرت بيا محضر. بايد آن زمين را كه به جاى مهريه به نام تو كرده، به او برگردانى. او فرزندان ديگرى هم دارد. اين زمين، سهم تو نيست. ايران آن قدر كوچك بود كه مادر همسرش با خواهش و تمنا و وعده و وعيد، او را از وسط بازى با دوستانش و برادر شوهرهاى كوچكتر از خودش بيرون مى‏كشيد. تا بچه را شير بدهد. ايران شتابزده نوزادش را شير مى‏داد و دوباره او را به مادر همسرش مى‏سپرد و به بازى برمى‏گشت. حسين همان زمينى را كه به دختر هبه كرده بود، ساخت. چهار سال بعد، ايران و همسر و فرزندان به آن جا نقل مكان كردند. مردش كه به حرام و حلال اعتقاد داشت، بچه‏ها را از همان كودكى با احكام آشنا مى‏كرد. - باغى داشتيم كه نصف آن مال برادرم بود. وسط آن يك راه باريك كشيده بوديم. ديوار و حصار نداشت. با يك خط، جدا شده بود. شوهرم نمى‏گذاشت بچه‏ها آن طرف بروند، مبادا كه بى‏اجازه ميوه‏اى بچينند. ايران باردار بود كه پسرش به خانه عمه رفت. عمه در همسايگى آنها بود. جوى باريكى بين دو خانه حايل بود. پسر توى آن افتاد و در عرض چند ثانيه از دنيا رفت. او كه به فرزند چهار ساله‏اش دلبستگى عميقى داشت، در يأس دست و پا مى‏زد و دوران باردارى‏اش را سپرى مى‏كرد. - كريم كه به دنيا آمد، تا حدودى جاى خالى بچه‏ام را پر كرد. من تو خانه پدرى سختى نكشيده بودم، اما در خانه همسرم با اين كه نسبتا از بقيه مردم، بهتر زندگى مى‏كرديم، با اين حال سختى‏ها را تحمل مى‏كردم. به دخترهايم، خانه‏دارى ياد مى‏دادم. تربيت پسرها را هم به عهده داشتم، اما شوهرم با رفتار آرام و رعايت شرعيات خيلى روى ذهنيت آنها اثر مى‏گذاشت. »ابراهيم« در تظاهرات مردمى شركت مى‏كرد. آن روز ساواك در حال شعارنويسى روى ديوار او را دستگير كرد. يكى‏شان سيلى به صورتش زد. صورت ابراهيم سوخت. از سرما بود يا ضرب دست مأمور، به هر حال پوست صورتش كزكز مى‏كرد. - بگو جاويد شاه! نگفت. سرگرد از جيپ پياده شد. راست جلو او ايستاد. هاى دهانش تو هوا بخار شد. - بگو و برو پسرجان. سر بالا انداخت كه نه. سرگرد اشاره كرد به مأمورهايش. زير بازوهاى او را گرفتند و انداختندش توى جوى آب. يخ جو شكست و آب سرد همه تن ابراهيم را دربر گرفت. لرز به جانش افتاد. مأمورها كه سوار جيپ شدند، او نيز بيرون آمد. از كاپشن و شلوارش آب مى‏چكيد. به خانه كه رسيد، ايران به سرخى گونه‏ها و نگاه تبدار او خيره شد. - چه شده؟ ابراهيم تعريف كرد و ايران او را كنار والر نفتى نشاند. برايش حوله و پتو آورد. - لباس‏هات را در بياور. خودت را خشك كن و پتو را بپيچ دور تنت. ابراهيم سرشار از عطوفت بود. ورزشكار بود. مدال قهرمانى كشتى داشت. به باغ كه مى‏رفتند، براى خواهرهايش ميوه مى‏چيد. تو كارهاى خانه به مادر كمك مى‏كرد. ايران به ياد او مى‏خندد. - خيلى خوش لباس بود. شلوارش را مى‏داد مرضيه اتو كند. به جاى آن، حياط را آب و جارو مى‏كرد كه كار خواهرش را سبك كرده باشد. هفته‏اى يك روز نانوا مى‏آمد و توى خانه نان ما را مى‏پخت. يك بار نيامد. داشتم توى تنور نان مى‏گذاشتم كه ابراهيم از مدرسه رسيد. ظرف خمير را برداشت و گفت: اين كه كار تو نيست. اگر يك بار اين كار را كردى، مردم فكر مى‏كنند كه وظيفه‏ات است. مادر همسرم رفت و نانوا را آورد. ابراهيم روز ورود امام خمينى به ايران، به بهشت زهرا رفت تا در مراسم شركت كند. بعد از پيروزى انقلاب هم به عضويت سپاه پاسداران درآمد. جنگ كه شروع شد، گفت كه عازم جبهه است. ايران از او خواست تا بماند و به دانشگاه برود. - تو جبهه درس مى‏خوانم. قبول شدم، برمى‏گردم. قبلو نشدم، مى‏مانم كه لااقل تو جبهه مفيد باشم و به كشورم خدمت كنم. وقتى به مرخصى آمد، تعريف كرد كه »موقع پيشروى از تو سنگر عراقى‏ها يكى بيرون آمد و قصد داشت من را با سر نيزه بزند. او را ضربه فنى كردم و فرستادمش بين بقيه اسرا. »كريم« كه تا پيش از انقلاب با ابراهيم در همه فعاليت‏ها شركت داشت، از سوى جهاد به سيستان و بلوچستان رفت. به عضويت سپاه كه درآمد، عازم كردستان شد. سال 1360 به جبهه جنوب رفت. فرمانده گروهان بود. بارها زخمى شد، اما منطقه را ترك نكرد. فرمانده تيپ قمر بنى‏هاشم )ع( شد. تير مستقيم به كمرش خورد. تماس گرفته بودند كه به بيمارستان انتقال يافته است. ايران بى‏خبر از فرزندش به خانه خواهرش در كردستان رفته بود. فرزندانش به ديدن برادر رفتند و تن زخمى و خونين او را روى برانكارد ديدند. جراحى كريم با موفقيت انجام شد. بيست روز در بيمارستان ماند و پس از آن كه او را به خانه آوردند، ايران پسرش را ديد كه پوست و استخوان شده. تازه شنيد كه چه بلاهايى از سر او گذشته است. اصرار كرد كه ازدواج كند. همان سال ازدواج كرد. اما پايبند شهر، خانه و كاشانه نشد. ده روز بعد، آماده سفر شد. گفتند: »نرو.« اخم به صورتش نشست. - مى‏خواهيد حرف صدام به كرسى بنشيند؟ پيغام داده كه كريم چرا جوان‏هاى مردم را مى‏فرستى جلو گلوله و خودت پشت آنها پنهان مى‏شوى؟ من فرمانده تيپ هستم. بايد بين نيروهايم باشم كه به رزمنده‏ها انرژى بدهم. رفت و اين بار در عمليات خيبر تير به نخاعش اصابت كرد و قطع نخاع شد. او اكنون جانباز هفتاد درصد است. پس از او »ابراهيم« كه در سن بيست و يك سالگى، طى عمليات آزاد سازى خرمشهر در دهم ارديبهشت ماه سال 1361 روى پل خرمشهر به شهادت رسيد. چند هفته بعد، شهر از تصرف عراقى‏ها درآمد. »محمد« دانش‏آموز بود كه خواست عازم شود. توى شناسنامه‏اش دست برد. كلاس سوم راهنمايى را در جبهه خواند. - مامان غصه درسم را نخور. كتاب‏هام را برده‏ام. هر وقت بتوانم درسم را مى‏خوانم. او كه از كودكى به شغل نظامى علاقه داشت، هميشه لباس ارتشى مى‏خريد و مى‏پوشيد. پارچه به پيشانى مى‏بست و همه بازى‏هايش جنگى بود. اكنون به آرزوى خود رسيده بود و در جبهه واقعى مى‏جنگيد. همان شب عمه خواب ديده بود كه تسبيح توى دستش پاره شد و دو دانه آن روى زمين افتاده است. پسر خودش هم در جبهه بود. به دلش آگاه شده بود كه يكى از دانه‏ها پسر اوست و ديگرى محمد. محمد را كه زخمى شده بود، به بيمارستان انتقال دادند. كتش را درآورده بود. - جاى من اين جا گرم است. اين را بپوشيد كه سردتان نشود. بهبود كه يافت به جبهه برگشت. مدتى بعد در نهم اسفند ماه سال 1364 به شهادت رسيد. پيكرش سه ماه مفقود بود و بعد او را به خانواده‏اش تحويل دادند. پدر شهيدان نيز در سال 1377 بر اثر تومور مغزى دار فانى را وداع گفت.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.